یک جرعه حال خوب دلم می خواهد؛

 نه برای خودم، برای آنها که دوستشان دارم، برای تو، برای دوستانت، برای همه آنها که در قلبم جا دارند.

دنبال چشمه ای هستم که قلب عالم را سیراب کند و قطره قطره بر رگها جاری شود.

از رودها نشانش را پرسیدم، جاری رودها گفتند: جاری باش! چشمه را خواهی یافت.

از گلها نشانش را پرسیدم، تبسمی کردند و گفتند: لطیف باش! آن را خواهی یافت.

از آسمان نشانش را پرسیدم، وسعت آسمان گفت: وسیع باش! چشمه را می بینی.

از کوه پرسیدم، گفت: بایست و مقاوم باش! تا در بلندای قیام آن را بیابی.

از ماه نشان چشمه را پرسیدم، درخشید و گفت: به دنبال خورشید باش، تا خودش را به تو بنمایاند.

از ستاره پرسیدم، چشمکی زد و گفت: بدرخش و راه آسمان را نشان ده تا آن را بیابی.

از خورشید نشانش را پرسیدم، طلوعی کرد و گفت: هماره مهربان باش تا چشمه مهر بر قلبت بتابد.

چشمه را درون قلبم یافتم، من می جوشیدم، جاری بودم، می درخشیدم، می ایستادم و می تابیدم. من مهر می ورزیدم؛

 مثل رود،

 مثل ستاره،

 مثل آسمان،

 مثل گل،

 مثل ماه،

مثل خورشید

 و حالا جرعه جرعه مهر را بر عالم می افشانم تا آنها نیز خود را بیابند. 

رود و ستاره و ماه و خورشید خویش را ببینند و حال خوب را از چشمه وجود خویش بیرون کشند. 

در گوش همه نجوا خواهم کرد:

من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه

ذره ای    بودم   و   مهر تو مرا بالا    برد