ای شهید!                                                                             

برف که می آید، انگار صدایم می زنی، از برآفتاب.

شاهین ها در قله ها آشیانه می کنند، ولی قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز فرا می خوانند.

نمی دانم در بر آفتاب چه دَمی را تجربه کردی که در آخرین ساعات حیات زمینی ات، در آن مرز زمین و آسمان، در آن تارک قله بر آفتاب نوشتی:

"در زندگی هر آدمی؛ یک دَم، یک آن، یک لحظه‌ای پیش می‌آید که در آن، باید با حقیقت درونی وجود خودت چشم‌درچشم بشوی و زشت و زیبای تمام پندارها، گفتارها و کردارهای یک‌عمرت را، مثل گذر دورِ تندِ فیلمی سینمایی بر روی پرده‌ی نمایش، به تماشا بنشینی. اهل حکمت؛ اسم این دَم را گذاشته‌اند: لحظه‌ی حقیقت! الحق که اسم بامسمایی دارد این لحظه..."

باشد؛ مرا به خلوت تو چکار،

سهم من از تو همان دانه های برفی باشد که می بارند و برایم چون قاصدکان، پیام آورند از آسمانها، از قله ها، از آفتاب.

کسی چه می داند!

شاید تو شاهین من هستی که هر روز نزدیک غروب، در دل آسمان چرخ می زنی و ناغافل غیبت می زند.

باز هم بگویم که چرا با آمدن برف، یاد تو می افتم؟




پی نوشت:

بخشی از نامه شهید به همسرش، چند ساعت قبل از عروجش:

عجیب است؛ باز هم همان صدا، باز هم همان شبح را، در دل آسمان شنیدم و دیدم. از وزوایی پرسیدم: یعنی چیست؟ گفت: بومی‌های اینجا می‌گویند هر روز نزدیک غروب، شاهینی از قلّه‌ی کوه برآفتاب بلند می‌شود، سه بار در دل آسمان چرخ می‌زند و بعد، ناغافل غیب‌اش می‌زند. با رفتن او؛ شب از راه می‌رسد. به او گفتم: یعنی تو این را باور می‌کنی؟ گفت: «اگر باورش نکرده بودم؛ صبح تا حالا این‌قدر پا پیچ تو نمی‌شدم، که بگذاری به‌ جای تو، امشب من به خط برآفتاب بزنم».


راستی کجا بودیم؟…