خانه مادری ام را بسپارم به یاد،

از همان کوچه پس کوچه مهر،

از همان حوض امید،

از همان پنجره رو به سپیدار بلند،

من گذر می کردم،

دست در دست پدر،

خنده بر لب،

دو سه باری گفت و شنود،

من به بابا گفتم:

خانه دوست کجاست؟

پدرم می خندید،

قلب پر آتش او بهر من قُل قُل زد،

بگرفت صورتم را میان دستش،

خوب نگاهش کردم،

گفت:

خانه دوست؛

چشمان من است،

سقفش از آیینه صورت چون ماه مادر،

فرشش از سجاده سبز مادر،

خشتش از نبض پر از احساسش،

رنگش از یکرنگی دلش،

باغچه هایش پر از یاس سپید،

بوی چای تازه،

 در آن عصر همیشه کوتاه...

خانه دوست، همینجاست،

در چشمان من است.

من به خود خندیدم،

پدر هم خندید.

خنده ای از ته دل،

و مرا بالا برد،

آن بلندای غرور،

شانه های بابا،

قله ای بود که از آنجا دیدم،

خانه مادری ام را از دور،

عطر یاس و قلب پر احساس پدر،

خانه مادری ام را نشانم می داد.