صدای تنهایی ات را از دورهای دور شنیدم؛

گاه با سر خوردن قلمت بر قامت سپید برگ،

و گاهی با توقف آن در جاده نا هموار حرف.

گاه با لغزیدن اشکت بر گونه های خندانت،

و گاه با رقصیدن آن در میدان چشمهایت.

گاه با طنین خنده هایت در بازگویی خاطرات و گاهی با سکوتت هنگام تداعی آنها.

گاه با لرزش صدایت هنگام زمزمه شعری از حافظ و گاه با ثبات الفاظت بوقت شرح آن.

صدای تنهایی ات را شنیدم؛

از آن همه شور  تا این همه سکوت.

و تو برایم همیشه جمع اضدادی بوده ای که فریادگر نام توست.

و مگر نه این است که آتش، مجمع تضادی است بی انتها.

محفل جمعی است، اما تنها.

فریادگر حرفی است، اما بی صدا.

روشن کننده است، اما سوزان.

ظاهر است، اما باطنش ناپیدا... .

صدای تنهایی ات را خیلی وقتها پیش شنیدم،

از همان وقتی که شمع محفلی بودی و کسی شمع محفلت نبود... .