می نویسم برایت از روزی که بر سینه مادر خوابیدی و ضربانت با ضرب آهنگ قلب مادر یکی شد.

می نویسم برایت از  روزی که به دنبال تسکین قلب پدر بودی،  شاید خودت آرام گیری.

می نویسم برایت از روزهای پر التهاب جنگ که مبادا عزیزی از عزیزانت را از دست دهی، چون گنجشکی بی پناه این سو و آنسو خود را می کوبیدی تا از قفس ترس، رها شوی.

می نویسم برایت از روزهای انتظار نتیجه؛ نتیجه کنکور، نتیجه آزمایش بیماری ها، نتیجه امتحانات آخر سال و بیشمار لحظاتی که آب می شدی و خود را می نوشیدی تا حیاتی دوباره بیاغازی برای انتظاری دیگر.

می نویسم برایت از آتش گرفتنت در روضه ها و خالی شدنت از هرچه غم دنیاست.

می نویسم برایت از شوقت به پرواز در شبهای پرستاره.

می نویسم برایت از تنهایی، مونسی که در جمع هم تنهایت نگذاشت.

می نویسم برایت از غربت، از همان روزی که فهمیدی اینجایی نیستی.

می نویسم برایت از عشق، از آن ستاره سهیلی که با آرزوی وصالش طپیدی و هرگز به آن دست نیافتی.

می نویسم برایت از بغض، از فشرده شدنت میان چنگالهای درد، دردهایی بزرگتر از قد و قامتت.

می نویسم برایت از روزهای طلایی زیارت، که خودت را به ضریح می رساندی و بویش را بخاطر می سپردی برای روزهای مبادا.

می نویسم برایت از روزهای فراق عزیزانت که آسمان آسمان اشک می نوشیدی و دریا دریا خون می گریستی.

می نویسم برایت از فراق، از اشک، از مهر، از خشم، از وصال، از امید، از یاس، از نگاه، از هر آنچه تو را به طپش واداشت و ضربانت را تند و کند کرد.

از همه امواجی که بر تو وارد آمد و چونان صخره ای با صلابت ایستادی و پس زدی، تا فقط تو باشی و دریا و آسمان.

راستی! تو را چه سری است بین آسمان و دریا، که از دریا تلاطمش و از آسمان، غربت بلندش را به ارث داری؟

ای قلب! ای آسمان دریایی من!