من هم یک فطرسم، با بالهای سوخته.

سالهاست در میان آسمان و زمین مانده ام.

نه راه پس دارم و نه پیش.

دوستانم یا در آسمان پرواز می کنند و یا در زمین پرواز یاد می دهند.

من هم یک فطرسم.

قرار بود به زمین بیایم تا آسمانی زندگی کنم، اوایلش خوب بود، مشکلم از جایی آغاز گشت که رو به آسمان داشتم، اما نگاهم به زمین بود.

بالم به آتش دنیا گرفت و سوخت.

دیگر نتوانستم اوج بگیرم.

من هم یک فطرسم.

گوشه ای بین زمین و آسمان گیر افتاده ام.

امشب از رفت و آمد ملائکه باخبر شدم خبرهایی هست.

قرار است گاهواره ای از نور به زمین بیاورند برای مولودی مبارک.

نه در زمین جایی دارم و نه به آسمان راهی.

همین جا بین آسمان و زمین، آنقدر منتظر می مانم تا وقتی که لشگری از ملائکه برای بدرقه گاهواره نور به زمین سرازیر شوند.

می روم برای نظاره.

پرواز نمی توانم بکنم.

نگاه که می توانم.

آنقدر چشم براه نور می مانم تا بر بالم بتابد و اوج گیرم.

این بار به جای آسمان، به سوی زمین پرواز می کنم.

من آزاد شده مولودی هستم که برای نجات گرفتاران به زمین آمد. من از اعوان و انصار او خواهم شد.

آسمان باشد برای آنها که حسین علیه السلام ندارند.