عجب رازی است رابطه من با تو!

از وقتی با تو آشنا شدم،  خواب و خوراکم هم با تو تنظیم شد.


بی آنکه بیاموزم، عشق ورزیدن را معلم شدم.

با لبخندت دلم غنج می رفت و با اخمت، قامتم خمیده می شد.

با پرسشت می آموختم و با بالیدنت اوج می گرفتم.

با کلامت با امواج هم صحبت می شدم و با سکوتت همنشین ستاره ها.

با قهرت، مهربان می شدم و با مهرت، مهربانتر.

با قدمهایت می دویدم و با دویدنت، پرواز.

با قوتهایت، پاهایم قوت می گرفت و با ضعفهایت سست می شدم.

با کج خلقی ات فرو می ریختم و با خوش خلقی ات به شیرینی فخر می فروختم.

تو نه در قلب من، بلکه قلب منی!

تو تمام وجود من، بل عصاره وجودمی.

تمام احوالاتت چون موجی از میانه دریای وجودم بر می خیزد، آرام آرام بزرگتر شده و بر من فرود می آید.

تقلبات امواج، نه جدای از دریا بلکه برخاسته از اعماق آن است. 

تو نه گوشه ای در قلبم، بلکه همان قلبمی.

جوانم!

تو تمام قلب منی، بی آنکه خودت باخبر باشی.

آیا تا کنون صدای قلبم را شنیده ای؟!

صدای قلبم همان آهنگ موج احساسی است که بر تو وارد می شود.

حواست به قلبم باشد، این روزها مراقبت می خواهد.

روزهای جوانی را می گویم... .