دنبال اشکهایم می گشتم، دلم برایشان تنگ شده بود. دشت به دشت، کوه به کوه،دریا به دریا، آسمان به آسمان، آه به آه... آه آه.

سراغشان را از پرندگان، گلها، موجها، برگها و بادها گرفتم، اما از اشکهایم خبری نبود.

مستاصل شدم، 

دلم لرزید، 

آسمان غرید، 

برق صاعقه ای درخشید.

درختی را دیدم که در ملاقات با صاعقه آتش گرفت، سوخت و پرندگان آواز خوان شاخسارانش پرواز کردند و خاموش شدند.

گوییا درخت به وقت بالندگی دعا کرده بود:

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر

خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

و اینک دعای درخت مستجاب بود. درخت، هم بود و هم نبود.

بود به سوختن، و نبود به بالندگی.

اشکهایم را یافتم، در ملاقات با خورشید به آسمان رفته بودند.

بودند و نبودند. بودند به فنا، نبودند به جاری بودن.

طلب و دعا و اشک و نیاز و عرض حاجت، قبل از صاعقه عشق است.

آنگاه که برق عشقی بجهد، همه را نیست می کند حتی اشکها را.

اشکهایم را یافتم، در دل آتش.

هرجا آتشی بود، دانه ای از اشکم باریده بود... .