شاپرک را دیدم،

می رقصید و سرخوش از عطر گلها همه جا بود و  هیچ جا نبود .
نه پای بر زمین داشت برای قرار گرفتن و نه لفظی داشت برای سرودن.
راستی!
در دل شاپرک ها چه می گذرد که از این گل به آن گل و از سوی باغ به آنسو می پرند و سرخوش از شکفتگی گلها می خندند؟
شاپرک را دیدم؛ آنگاه که فرشته ها، گلها را ستاره باران می کردند،
شاپرک عطر گلها را بین‌شان رد و بدل می کرد تا هم نفسِ هم بگویند و بشنوند و ببینند و بخندند.
تا از این پس دو عالَم، دو ستاره، دو افق، دو دریا، دو گل، دو قلب، دو جوان،
یکی گردند.
کسی چه می داند! شاید شاپرک با پرواز خویش به آنها می آموخت که

برای پریدن دو بال لازم است و یک قلب.