میخواهم از چشمهایت بگویم،
چشمهایت این زنگیان مسلمان.
از چشمهایت وقتی خیره به آسمان بود،
وقتی در جستجوی مجهول بود در میان معلومات و در جستجوی معلوم در میان مجهولات.
وقتی پرده های سنگین پلک را بر آن می آویختی تا مبادا از نگاهت بخوانم رازت را،
وقتی با نگاه با یکدیگر سخن می گفتیم.
چشمهایت، این زنگیان مسلمان،
آیینه بود تا خود را در آن بیابم،
زنگیانی که مسلمان وار تسلیم راه پیش رو بود
و مسلمانی که زنگی وار از هرچه قید است می رهید.
دیدگاه خود را بنویسید