آسمان!
ای زیبای دور!
ای بلند محترم!
ای رازدار خاموش!
مادرم را دیدی، سلامم را به او برسان!
بگو، هر نگاهم به تو او را می جوید و هر قطره اشکم، چشمک ستاره ای می شود تا او را ببیند.
برایش بگو از شبهای بیقراری و روزهای سرد،
از تنهایی میان جمع و سکوت میان هیاهو.
از دیدنش در هر نفسی و ندیدنش در هر قربی.
حالا که محل قرار او با فرشتگان هستی، از بارش مهربانی اش بر تشنگان محبت بگو.
بگو که بعد از رفتنش عاشق تر شده ام و مهربانتر.
بگو که عاشقی و مهربانی دل لطیف و شکسته می خواهد و بعد از رفتنش هم لطیف شده ام و هم شکسته.
بگو که جایش نه آنکه در زمین خالی باشد، بلکه در حرفهای بیهوده و نگاههای سرد خالی است.
بگو جایش در قلبهای مهربان و لبخندهای گرم و دلهای لطیف خالی نیست.
برایش از عشق من بگو،
عشق من به آب،
به خاک،
به آدمها،
به خودم،
به او،
به مهربانی،
به آسمان،
به زمین،
به همه آنها که او هم روزی عاشقشان بوده.
به ماه بگو به روی ماهش بوسه ای زند تا نور بگیرد و بتابد بر عاشقانی که برایت نامه می نویسند.
سلامم را به او برسان و بگو، با رفتنش از دست ندادمش، بلکه بیشتر بدست آوردمش... .
و این چنین است راز مادر و آسمان.
آشنای دوری که در عین دوری، نزدیک است و در عین نزدیکی، دور.
دیدگاه خود را بنویسید