گم شده ام، 

در شلوغی خویش.

سرگردانم،

پرسه می زنم،

از این شهر به آن شهر،

از این کوچه به آن کوچه،

از این خانه به آن خانه،

به صحن می رسم،

از این صحن به آن صحن،

از این رواق به آن رواق،

از این سنگفرش به سنگفرش،

از این نماز به آن نماز،

از این دعا به آن دعا،

از این پنجره به آن پنجره،

دربها باز است،

اما از صحن خارج نمی شوم،

کنار آبخوری صحن می ایستم،

پاهایم از لیوان آب زائری که بر زمین ریخته، خیس می شود، انگشتانم را جمع می کنم.

نگاهم را به گنبد طلایی می اندازم،

بوی گلاب حرم، مستم کرده است.

خنکای نسیم صبح، مور مورم می کند.

پرنده های حرم را می بینم.

دلم پر می کشد.

به سمت حرم می روم.

پایم به فرش که می رسد، کمی قرار می گیرم.

توانم را در دستانم جمع می کنم تا پرده های بلند و کلفت را کنار زنم.

هزار تکه آیینه کاری های حرم میخکوبم می کند، خودم را می بینم و نمی بینم.

درخشش آیینه ها می خواهند بمانم، اما پاگیر نمی شوم.

گم شده ام، کجا سراغم را بگیرم؟

جمعیت را نمی بینم،

پاهایم راهش را بلد است،

بین زائران جای پایی پیدا می کنم و می روم.

بوی گلاب بیشتر می شود،

پایم به سنگفرش آستان حرم می رسد،

زیر پایم را می بینم،

مرز بین حرم و غیر حرم.

پای راستم را مقدم می کنم،

سرم را بالا می گیرم،

نگاهم به چراغدانهای بالای ضریح می افتد،

از لابلای شبکه ها نور با اشکالی متفاوت می تابد.

الله نور السموات و الارض، مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح...

نگاهم را پایین می اندازم،

خیالم راحت می شود، 

پر زدن هایم آرام می شود،

می خواهم با آسمان آستان تا ضریح، یکی شوم.

چند قدمی ضریح هستم،

دستم را بلند می کنم،

پنجره های ضریح را می گیرم.

انگشتانم را بین شبکه های ضریح جای می دهم.

سرم را جلو می آورم،

نگاهم را در شبکه ها قاب می گیرم.

چشمانم را می بندم،

تمام وجودم چشم است،

و نگاه ...

نفس عمیقی می کشم. 

تمام وجودم گوش می شود،

و انتظار ...

السلام علیک یا ساقی

من علیک السلام می خواهم

نفس عمیقی می کشم.

خودم را یافتم ...

در سلام،

در انتظار سلام ...

 ۲۳ آذر ماه ۱۴۰۱