محبوبم!

هر وقت که قلبم را می تکانی چنان لرزه ای همه وجودم را فرا می گیرد که گویی تار و پودم از یکدیگر گسیخته می گردند. 

شکایت نیست، شرح عاشقی است.

می خواستم عاشق نشوم، می خواستم محبوبم نشوی. می خواستم خاطرت برایم عزیز نباشد. می خواستم هزاران معشوقه رنگین دیگر را به دوست داشتن انتخاب کنم. می دانستم که تو تاب دیدن عکس و خاطره ای از  دیگر معشوقه های رنگین را نداری. می دانستم که تو قلبی خالی از غیر می طلبی، حتی از نیم نگاه و کمترین توجهی به آنها غیرتت برانگیخته می شود و قلب تکانی می کنی. می دانستم که تکه های رنگین  خاطرات پراکنده تو را می آشوبد.

باشد، قلبم را بتکان تا تنهای تنها باشم و آنگاه تو به ملاقاتم آیی. 

این من و این قلبم و 

این لرزه های پی در پی.