بچه که بودیم وقتی دست در دست پدر در خیابان زندگی قدم می زدیم، چشم مان که به بادکنک ها می خورد درنگ می کردیم و با تمام قوا پدر را به سمت باد کنک فروش می کشاندیم.
بگذریم ازینکه این پدر بود که می آمد و دل به دلمان می داد تا شاید روزگاری بزرگ شویم و بفهمیم بادکنک ها لایق حواس پرتی ما نیستند.
وقتی می خواستیم انتخاب کنیم، نمی دانستیم کدام را نشان دهیم. بزرگتر را یا آن یکی که دراز است یا عروسکی اش یا حتی کدام رنگش. و هر کدام را هم که انتخاب می کردیم پشیمان می شدیم و چشممان به آن یکی های دیگر بود.
بادکنک هایمان یکی یکی ترکیدند، چه گریه ها که نکردیم، چه افسوسها که نخوردیم، چه ترسها که تجربه نکردیم و چه غم ها که بر دل کوچک مان سرازیر نشد.
قد کشیدیم با ترسها و غم ها و اشکها و افسوس ها، تا جایی که دیگر بادکنکی حواسمان را پرت نمی کند، دیگر دست پدر را نمی کشیم، دیگر داشتن و نداشتنش برای ما فرقی نمی کند، دیگر آن یکی و این دیگری تفاوتی برایمان ندارد، دیگر بادکنک ها برایمان آنقدر کوچک شده اند که حقیرتر از آنند که ما را خوشحال یا ناراحت کنند، دیگر ما بزرگ شده ایم و غمها و ترسها و افسوس ها و رنجها و شادی هایمان بزرگتر.
هر آرزوی دست یافتنی اما ناپایدار، بادکنکی است که می ترکد و پوچی اش هویدا می گردد.
خوشا به حال آنان که در کودکی بزرگ هستند.
الهی! در جوانی شکسته ام کن که پیری خود شکستگی است.
دیدگاه خود را بنویسید