می خواهم عبور کنم، مثل رود.
سنگهای سخت مانعم نشوند،
زمین پاگیرم نباشد،
بوی گلهای تازه روییده مستم نکند،
عکس چنارها مغرورم نسازد،
آبی آسمان خودشیفته ام نکند،
لبخند ماه مرا نفریبد،
میخکوب چشمک ستاره ها نشوم،
گنجشکهای تشنه حواسم را پرت نکنند،
به پای رهگذری خسته مشغول نگردم،
محو دیدار طلوع و غروب نباشم،
به شادی و همهمه کودکان دلخوش نکنم،
به گریه دخترکی عاشق از زمین و زمان سیر نشوم،
به اخم جوانی مغرور بهم نریزم،
با برگهای غلتان در آب نرقصم،
با جام خالی تشنه ای سیراب نگردم،
با دامان رنگین زنی، رنگ عوض نکنم،
با دستان چروکیده پیرمردی افسرده نشوم...
می خواهم عبور کنم از همه حاشیه های حیاتم.
حیات من با حرکت است و آنچه زنده ام نگاه می دارد عبور از همه حاشیه هاست.
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
لیک نه معلوم شد، آه که من کیستم؟
موج ز خود رسته ای تیز خرامید و گفت هستم اگر می روم، گر نروم نیستم
دیدگاه خود را بنویسید