فانوسی از امید ساخته ام،
سوختش قلب سوزانم است و نورش شعله محبت.
فانوسم را به آسمان می فرستم و آرزو می کنم:
کور شوم و نبینم ندیدنی ها را،
کر شوم و نشنوم نشنیدنی ها را،
لال شوم و نگویم نگفتنی ها را،
فراموشکار شوم و فراموش کنم خاطرات پریشان را.
آرزو می کنم سمع و بصر و لسانم حیاتی جدید بیاآغازد.
خسته شدم ازین همه تدبیر بی سرانجام و گفتار بیهوده و فکر بی چاره.
آرزو می کنم مثل غریقی در آب، خود را به او بسپارم و همه امیدم به او باشد و بس.
توحید را بچشم و ولایت را سرکشم.
نور را بنوشم و اخلاص را تنفس کنم.
آرزو می کنم بمیرم قبل از آنکه بمیرانندم، تا مبداء و منشاء حیات شوم. حیاتی جاودان و نامیرا. اللهم الرزقنا
دیدگاه خود را بنویسید