پیش خودت فکر کردی هرگز نمی شناسمت.
از امر و نهی های مستقیم خسته شدی. لباس عوض کردی، همان رنگ بلاتکلیف و نامعلوم، چیزی بین زرد و سفید. محاسن گذاشتی. کفشهایت را به دور انداختی. گیوه به پا کردی. عجب مزدور مزوری هستی!
نه خودت را مثل مردان آسمانی آراستی و نه مثل اهالی جذب. می دانستی از هر دو سو گریزانم. آن یکی لباس ساده تزویر دارد و این هم لباس هزار رنگ.
خودت را خنثی جلوه دادی؛ بی تفاوت، چرا که اگر اصرارت را بر چیزی می دیدم شک می کردم.
خود را در جمع یاورانی همدل جا زدی که تنهایی ات موجب تمرکزم بر تو نشود.
ناصح، مصلح، رفیقی شفیق.
خودت را به قالب همه اینها درآوردی و همراهم بودی..همه جا، در خانه ام، در قلبم.
همه وقت، در گذشته ام، حالم، آینده ام، در وقتم.
گفتی اشتباه کردم، قبول، اشتباه کردم.
گفتی نمی دانستم، قبول، نمی دانستم.
گفتی ستمکارم، قبول، ستم کردم.
تویی که نمیشناختمت همه اینها را گفتی و من به خیال اینکه مصلحی مشفق و خیرخواه برایم هستی، قبول کردم.
اما وقتی گفتی خداوند تو را نمی بخشد، برآشفتم. تو که هستی که بین من و خدا واسطه شده ای؟
گرچه نسبت ظلم و جهل را به خود پذیرفتم، اما نمی توانم نسبت عدم غفران را به خدا بپذیرم.
کار تو نومید کردن است، ابلیس. و باز هم کار تو رنگ عوض کردن است، تلبیس.
دمار از روزگارم در آوردی. آنقدر سرزنشم کردی که خرد و خمیر شدم. چیزی از من نماند. حساب من را نکرده بودی، حساب صاحبم را هم نکردی؟ نمی دانستی خدایم، ربم، پروردگارم، عاشقم، مهربانم، نگهبانم، ذلت بنده اش را فقط نزد خودش می پسندد و نه تو؟
حرصت آمده ازین همه عشق؟
چگونه به خود جرات دادی که با او دربیفتی؟
هرچند از اول خلقتم میانه ات با خدا شکرآب شده، ولی هرگز فکرش را هم نمی کردم که اینگونه مرا خرد کنی، مایوس کنی، بشکنی، تحقیر کنی و غیرت خدایم موجب رسوایی ات شود.
درست است که خودم به وسوسه هایت میدان دادم، اما هنوز نمی دانی که در این نبرد نابرابر تو و لشگریانت، خدا با بندگانش است و تنها امید آنها، خدایشان؟
هنوز نمی دانی که نومیدی ها و از همه چیز و همه کس کندن ها، همان و حضور خدا همان؟
تو هنوز آنقدر جاهلی که فکر کردی همانطور که خدا تو را برای یک ترک سجده به آدم، از بهشت راند و گذشته و آینده ات را سوزاند و عبادات چند هزار ساله ات را خط بطلان کشید،
بندگانش را هم بخاطر خطا و لغزشی از روی جهل یا ضعف، از خود می راند؟
تو حساب رحمت واسعه خدا را نکرده بودی، خودت از رحمتش مایوس بودی و می خواستی مرا هم نومید کنی. اما گمان نمیکردی که همین رحمت واسعه اش است که تو را به من شناساند. همه زورها و تلاشهایت بی نتیجه ماند.
تو هنوز هم قیاس می کنی.
همانطور که خلقت آدم را با خودت سنجیدی و گفتی آدم از گلی بدبوست و من از آتشم، پس من به آدم سجده نمی کنم. همینطور هم الان گمان می کنی گناه تو و گناهان من یکی است؟ تو سجده بر دردانه خلقت نکردی، بخاطر کبر و حسد. و این کبر و حسد برای دانستن مقام او بود.
حالا این تکبر را با تواضع خطاکاران و گناهکاران مقابل بارگاه دردانه های خلقت یکی می دانی؟
اف بر تو!
سنگهایی از جنس نور بر می دارم، از حرم به سوغات آورده بودم برای روز مبادا. بسم الله می گویم و مشتهایم را بسویت می گشایم:
بسم الله الرحمن الرحیم کهیعص کفایتنا اکفنا
بسم الله الرحمن الرحیم حمعسق حمایتنا احمنا
دیدگاه خود را بنویسید