وقتی خورشید به پنجره اتاقم تابید،
ذره ذره یخهایم آب شد،
جان گرفتم،
بیدار شدم،
لبخند زدم،
سلام کردم،
گرم شدم،
ایستادم،
حرکت کردم،
دویدم،
تا مهر را بر همگان بیفشانم،
تا مهر خورشید را هدر ندهم،
تا مهربانی را تلف نکنم،
تا خورشیدی شوم و بر پنجره ای بتابم،
تا زنده کنم؛
لبخندها، سلام ها، ایستادن ها و مهرافشانی ها را.
وقتی خورشید بر پنجره اتاقم تابید صدای آسمان را شنیدم که گفت در آسمان کسی هست که دوستم دارد.
به امید آسمان، زمین را درنوردیدم. با مهر آسمان بر زمین مهربان شدم، همین.
دیدگاه خود را بنویسید