تنهایی، به بود و نبود آدمها نیست. این تن ها نیستند که بودشان تنهایی را ببرد و نبودشان تنهایی را بیاورد.

چه بسیار افرادی که با آدم‌های زیادی در ارتباطند، اما احساس تنهایی می کنند و چه بسا افرادی که در خلوت خودشان احساس تنهایی نمی کنند.

تنهایی به عالم پیرامون و بیرون ما بستگی ندارد، تنهایی به درون ما مرتبط است. 

جان ما وقتی همنشین همجنس خویش نداشته باشد، احساس تنهایی می کند. 

جنس جان ما، تن و بدن خاکی نیست که همنشین و انیس و مصاحبش تن باشد.

جان ما مرغی مهاجر از ملکوت است که چند روزی در قفس تن محبوس گشته و هزاران تن دیگر را در این قفس بیندازند باز هم تنهاست.

همنشین و مصاحب جان ما، ملکوتیان هستند.

حشر و نشر با ملکوت عالم است که جان را از تنهایی به در می آورد وگرنه هزاران هزار تن هم بیایند و بروند، همین آش است و همین کاسه.

کسی چه می‌داند! 

شاید آنقدر ها هم احساس تنهایی در این قفس بد نباشد.

اگر قرار بود ملکوتیان به قفس رفت و آمد کنند تا جانمان احساس غربت و تنهایی نکند، شاید از مرگ می ترسیدیم و ناگوارش می پنداشتیم. 

ای نفس! 

از مرگ مترس! 

قرار است از تنهایی بیرون آیی، ازین تن ها برای تو آبی گرم نمی شود.

که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده است