بیا برویم، اینجا جای ماندن نیست.

از اول هم قرار بر رفتن داشتیم، نه ماندن.

یادت هست همان روز که اولین نامه را برای هم نوشتیم هر دویمان مسافر بودیم و از سفر گفتیم، مقصد کجا؟ آن بالا بالاها، نزدیکترین به خورشید، بالای ابرها، آنسوی رودها، ورای افق.

گرچه از آن روز تا بحال راه زیادی پیموده ایم اما هنوز به مقصد نرسیده ایم، از کجا می دانم؟ از همانجا که هنوز می رنجیم، نزدیک خورشید که باشیم دیگر رنجی نخواهیم دید، بالای ابرها خبری از رنجش نیست، آنسوی رودها پر است از آرامش، ورای افق جایی برای رنجیدن نمی ماند.

بیا برویم، اینجا بوی رنجیدن دارد و من از رنجش بیزارم.