دنبال آرزوها بودم،
می خواستم همه را در کشکول دلم بگذارم و راهی آسمانشان کنم.
اما گوناگونی و تضاد آنها، دلم را آشوب کرد.
می خواستم یکدله باشم و یک آرزو، اما حضرت ماه، مسافر تنها را نمی پذیرفت.
سرگردان شدم، به حضرت ماه پناه بردم.
گفتم: تو بگو چه آرزویی کنم؟
گفت: آرزویی که همه در آن جمع شوند.
گفتم: به که بسپارم؟
گفت: به قلبی که آنقدر وسعت دارد تا همه آرزوها را در خود جمع کند و پریشان نگردد.
حضرت ماه را برای همه دلها آرزو کردم و آرزویم را به او سپردم
تا مبداء و مقصد سفرم او باشد... .
دیدگاه خود را بنویسید