بسم الله الرحمن الرحیم 

در میان ستاره ها، ستاره خویش را می جوید.

 چشمان منتظرش شبهای متمادی است که پلک نزده و برای آنکه مهمان نور ستاره ای باشد، درشت تر شده اند. 

مژه های بلندش ، خرامان خرامان، از این سو تا آن سوی آسمان سفر می کند. تمام وجودش چشم شده و تمام چشمش، نگاه. چشمک ستاره ای او را می خواند، لختی نگاهش می کند. 

سکوت را چون پیکی سرشار از اسرار، به سویش می فرستد. اما چشمک ستاره، از راز آشنایی آن نیست، از دلفریبی است، و او عاقل تر از آن است که دنبال فریبای دلش باشد. 

باز هم انتظار، باز هم نگاه،

 باز هم انتظار، باز هم نگاه.

 و در این سیاره فراق، راهی جز این برایش متصور نیست. 

پلکهای سنگینش آرام آرام بر هم می خورد، مقاومت دیگر کم آورده است. آرام می گیرد. ستاره ها دست در دست هم پیرامونش حلقه می زنند،

 لبهای خویش را بر چشمان خسته اش می گذارند، از نور خویش کاسته تا مبادا چشمانش را بیازارند، 

سرود "امشب در شب شوری دارم" را زمزمه می کنند. 

انتظار نمی گذارد خوابش سنگین شود، پلکهایش را آرام آرام می گشاید، رو به افقی بلندتر، زیباتر، وسیع تر و دورتر...

 در حالیکه زیر لب زمزمه می کند:

 باز امشب در اوج آسمانم، امشب رازی است با ستارگانم...امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گویی دورم...


یکشنبه ۶ آذر ۱۴۰۱