جمعه را با همه شلوغی هایش پشت سر گذاشتم، چند روزی بود که از مادر همسرم بی‌خبر بودم. با اینکه همسرم روز قبل به دیدنش رفته بود، اما میخواستم بیواسطه جویای احوالش شوم. گوشی را برداشتم و همانطور که میز شام را می چیدم، شماره گرفتم.

-بفرمایید!

-مامان جون، سلام.

-سلام عزیزم. حالت چطوره؟ بچه ها؟ ... جمعه تون بخیر... .

پس از کلامی کوتاه فقط برای آنکه چند کلمه ای مکالمه ام طولانی تر شود، پرسیدم:

 مامان جون تنهایی؟

گفت: نه! خدا هست.

بی اختیار زمزمه کردم: 

با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است

🌹🌹🌹🌹🌹

پیری، آخرین مرحله آمادگی ماست برای دیدار با خدا.

سیر الیه راجعونی در پیری به آخرین ایستگاه خود در دنیا رسیده و قطار عمر پر شتاب تر از همیشه، گردنه های صعود را در می نوردد.

دوران کهولت، چشیدن مرگ و تولد با هم است.

و مگر نه این است که مرگ، از دست دادن و عبور از عالمی تنگ تر و تولد، شکفتن و ورود به عالمی وسیع تر است؟

و مگر نه آنکه پیرها با ضعف و زائل شدن لحظه به لحظه قوا و توانایی ها، از عالم اعتماد به قوا و اسباب عبور کرده و به عالم وحدانیت و الوهیت نزدیک و نزدیکتر می شوند؟

پیرها را پاس بداریم که به فرموده ختم المرسلین پیرها پیامبران امت اند.

و اگر خصوصیت پیامبری، نزول وحی بر آنها و پیام آوری از عالم غیب است، پیران نیز با هر ضعف و تحلیل قوایی‌ اسمی از اسماء الهی را در آغوش می کشند و نفس هایشان بوی وحی می دهد.

حالا فهمیدم که چرا مادر همسرم پس از ساعتها تنهایی گفت: تنها نیستم، خدا هست.