تا حال می پنداشتم همانگونه که دیگران را دوست دارم، دیگران نیز همانگونه یکدیگر را... .

اما به مرور فهمیدم دوست داشتن ها نیز چون چهره ها و سر انگشتان متفاوتند و منحصر بفرد.

محبت من به مادرم، با محبت فلانی به مادرش فرق دارد؛ 

مخصوص خودم است، 

قابل تعمیم نیست، 

کمیت و کیفیتش تکرار نشدنی است و قس علیهذا... .

تا اینجا به کشف بزرگی نائل نشده ام، قصه از اینجا به بعد است که اکنون تنهایی را جور دیگری مزمزه می کنم. جوری مخصوص خودم.

وقتی کسی با همه هویتم، (عشق را می گويم) بیگانه باشد و بیخبر، چگونه می تواند تنهایی هایم را پر کند.

گوییا همه ما در عالم های خویشیم، عالم هایی بدون تکرار، عالم هایی پر از عشق و تنهایی. عشق هایی منحصر بفرد، تنهایی هایی بی نظیر. وه که چه بشکن بشکنی.

باز من ماندم و دوست داشتن هایم و خدایی که مرا عاشق آفرید، عشقی منحصر به خودم... .

گویا مرا فقط برای خودش آفریده است، تنها و عاشق. عاشقی تنها... . ذرنی و من خلقت وحیدا.. .