یا خیر المستانسین 

با هر دعوتی به جمع، تردید می کنم بروم یا نه. نکند تو را گم کنم تنهایی!

بر وسوسه هایم غلبه می کنم و برای آنکه به خلوت من و تو شک نبرند و حسرتی نخورند، می روم. 

می روم و تو را چون جواهری گوشه قلبم نگاه می دارم و چشم از تو بر نمی دارم، نکند چشم کسی به تو افتد و دستی به سویت دراز شود.

با طمانینه و کمی اکراه وارد گفتگو می شوم تا حواسها جمع به کلماتم باشد، نه به قلبم.

آرام آرام می آغازم ورود به گفتگو و تبادل آرا و احساس و تجارب و عواطف را... .

می گویم و گوشه نگاهم به کنج قلبم است، خیالم راحت می شود. 

هنوز هستی. 

هنوز می درخشی.

ساعات مراقبه به پایان می رسد و گاه خلوت می رسد. تو را درخشنده تر می یابم، خودم را صیقلی تر. 

پس از شرکت در هر جمعی و پس از هر گفتگویی چنان تنهایی ام بیشتر می شود که گویی حاصل این جمع، خلوت بیشتر من بوده است 

و حاصل گفتگو، سکوت

 و حاصل تن ها، تنهایی.

پی نوشت: برخی جمع ها، چنان خودی اند که وقتی به آنها نزدیک می شوی، با آنها یکی شده و در آنها گم می شوی.

 باز هم احساس تنهایی می کنی، اما نه از نوع کوچک شدن و انفعال، بلکه از نوع وسیع شدن و اتحاد.

اگر جمع های نوع اول نباشد، قدر جمع های نوع دوم شناخته نخواهد شد.

 تنهایی  و ما ادریک ما تنهایی