تولدت را یادت هست؟
آن روز که با این دنیا غریبه بودی و جدید العهد با روز الست.
بی خیال این دنیا، آرام و با طمانینه، زیبا و دوست داشتنی، محبوب همه و از همه مهمتر عاشق پیشه. نگاهت گره می خورد به آدمها و دنبال چیزی بودی در چشمهایشان. دنبال آنچه برایش خلق شدی و تا اینجا در جستجویش آمده بودی، عشق را می گويم و معشوق حقیقی را.
ابراهیم درونت، الهه های فریبنده یک روز هست و یک روز نیست را نمی خواست.
همانطور که زود دل می بستی، دل بریدنت هم زود بود اما دردناک. و باز هم سرمایه دل و گره خوردن نگاه و در جستجوی عشق، نه معشوق. که عشق یکی هست و جاودان، اما معشوق فراوان است و قابل جایگزینی.
و عشق را عشق است.
تو برای عاشقی کردن آمده بودی و انگار برای آن آفریده شده ای.
هنوز هم، هر روز روز تولد توست. هر روز نگاه، هر روز جستجو. نمی دانم عشق ت را یافتی یا نه، ولی می دانم اسم آدمها، مثل چراغی می ماند که گمشده خویش را در این دنيا راحت تر بیابند.
کسی چه میداند! شاید حسین همان عشقی باشد که در جستجوی آن آمده ای، از آسمان تا زمین، در زمین و از زمین به آسمان.
راستی! تولدت مبارک، پسرم... .
دیدگاه خود را بنویسید