اگر کلمه را موجودی زنده و ذی شعور بدانیم، اگر آن را دارای ادراک و احساس بدانیم و اگر مبداء و مقصدی برایش در نظر گیریم، خستگی نیز برای کلمه معنا می یابد.

کلمات نیز خسته می شوند، وقتی نمی توانند بار معنایی خویش را از لای دیوارهای بلند حروف، بیرون بکشند.

 وقتی هرچه می کوشند نمی توانند با فهم ها و  احساس ها ارتباط برقرار کنند.

 وقتی توانشان بیشتر از چند حرکت جوهر و پیدایش تصویر چند لفظ نیست.

کلمه، مولود فکر و اندیشه و فهم یا احساسی است. آنگاه که متولد می شود رسالتی دارد برای رساندن مقصود به فهمی دیگر و رسیدن به احساسی بزرگتر و فهمی ژرف تر. 

 کلمات نیز خسته می شوند وقتی بین فهم ها و احساس های یخ زده پرسه می زنند. مثل همان شاپرکی که در جستجوی نور، از ظلمت شب فرار کرده و خودش را به پنجره اتاق می کوبد. آنقدر بین شاپرک و نور فاصله هست که خسته می شود و می افتد. کلمه بدون ماوا نیز دیگر نمی تواند بایستد و قد علم کند مگر آنکه روحی، فهمی، احساسی او را در آغوش گیرد، نوازشش کند، دریابدش. 

آنگاه است که می آرامد وقتی به ماوای خود که همان فهم و احساس است، می رسد. 

هیچ تصور کرده اید جهانی که کلماتش خسته اند، شباهت زیادی با قبرستان دارد؟