عقربه ها برایم نمی چرخند و گویا هرچه جلوتر می روند باز به جای اولشان باز می گردند. 

تازه فهمیدم این عقربه ها نبودند که مرا جلو می بردند، این من بودم که بر عقربه ها حکم می راندم و اکنون خودم محکوم آنها شده ام! از وقتی که هست هایم با بایدهایم فاصله گرفت. از وقتی که او رفت. مادرم را می گويم. زمان برایم متوقف شده است و عقربه ها دیگر به نگاه من نمی چرخند. همانجا ایستاده اند. همانجایی که دیگر نه زمین برایم زمین ماند و نه یاس برایم یاس و نه مهر برایم مهر. 

گویا قیامتی برایم برپا شد: 

یوم تبدل الارض غیرالارض، زمانها برایم یک آن شد و یک آن برایم همه عمر. 

گویا من هستم و همه زمان‌ها؛ بی حرکت، مبهوت، ساکت. 

راستی! حشر هم چنین است؟ جمع زمانها با حاکم هایشان. همان‌ها که روزی بر زمان حکم می راندند،  در آن روز می ایستند تا جمع زمانها را در خویش ببینند. کسی چه می‌داند! شاید هرکسی سر زمان مبادایش گیر کند و قبل و بعد برایش معنایی نکند. 

نمی دانم! فقط می دانم، زمان برایم متوقف شده است، گوییا محشرم برپا شده... .