پاییز!

ای سلطان شبهای شورانگیز!

شبهایم را بخاطر داشته باش.

من بودم و تو،

تو بودی و ماه،

ماه بود و باد،

باد بود و رقص برگها.

با هر وزشی برگی می افتاد، می رقصید و می رقصید و می رقصید تا فراموش شود و فقط شب باشد و مهتاب. تا آنچه زمینی است به زمین برگردد و فقط آسمان بماند و اهلش.

 تا فرو ریزم، 

برگ برگ دفتر وجودم جدا شود و 

حتی خاطره ای از من نباشد،

هر چه ماند تو باشی و شبها و ستاره و آسمان. 

راستی اگر تو نبودی، با برگهای کهنه و پوسیده و تکراری مان چه می کردیم؟ با این همه منم منم های روی دست مانده! 

چه خوب است که می آیی. 

تو را تا فصلی دیگر به آسمان می سپارم، موعد دیدارمان: وقتی خورشید مهربان‌تر می شود، تا مهر.