هنوز مدرسه نمی رفتم. بعد از دو هفته انتظار، مادر و پدرم از مکه برگشتند. شوق دیدارشان یکطرف و ذوق گرفتن سوغات، یکطرف. سفارشم را داده بودم: عروسک. عشق همه دختر بچه ها.
مادرم عروسکم را داد، اما گفت مژگان را باید به دختر همسایه بدهم. اسم عروسک قبلی ام مژگان بود. و دختر همسایه هم دختری که نه عروسک داشت و نه امیدی برای خرید عروسک، نه مکه ای در کار بود و نه سوغاتی.
مژگان؛ موهای طلایی داشت، قدش بلند بود، (۵۰ سانت برای دخترک زیر دبستان بلند است دیگر)، با چشمانی درشت و آبی که باز و بسته می شد و مژگانی بلند و فر خورده. اسمش را خودم گذاشته بودم. اسم دختر جوان دوست مادرم که برایم الهه ناز و ادب و وقار و زیبایی و لطافت بود.
دختر بچه ها، دختران جوان را دوست دارند آن هم از نوع درسخوانشان را. این را گفتم که بدانید عروسکم، مژگان دارای چه پیشینه ای برایم بود و تعلقم به آن تا کدام لایه وجودم ریشه دوانده بود.
سر دوراهی سختی بودم،
یا عروسک جدید تازه از مکه رسیده یا مژگان که با آن خاطرات زیادی داشتم و از همه مهم تر خیلی خیلی دوستش داشتم.
دلیل مادرم هم منطقی بود؛
دختر همسایه عروسک ندارد و تو دو تا عروسک داری. یکی را به او بده تا مساوی شوید.
روزی که دست و صورت مژگان را شستم، موهایش را شانه زدم و برای آخرین بار بوسه بر گونه هایش زدم را یادم هست.
مژگان را دادم، با اختیار، با اراده، بدون اشک، بدون حسرت، بدون پشیمانی.
اما عروسک جدیدم دیگر برایم عروسک نشد، حتی یادم نیست اسم هم برایش گزاشته باشم. از آن روز به بعد دیگر یادم نیست عروسکی خریده باشم و یا حتی هوای خریدنش را کنم.
بچه بودم و تحلیلی نداشتم، اما انگار در پستوی قلبم کسی می گفت: اگر قرار است روزی کنارش بگذاری، همین امروز دل مبند!
زندگی به من آموخت دلبستگی ها، نه فقط دل را که پایت را هم بند می زنند و من از توقف و بند شدن بیزارم.
آموختم اگر عروسکی جدید می خرم، عروسک قبلی را رد کنم، تا دل کندن از همه آنها به یکباره برایم سخت نشوند.
آموختم حتی یک عروسک هم اضافی است، بزرگتر از آن هستم که سرگرم عروسک شوم. قرار است عروس آسمانها شوم نه کودکی در حال عروسک بازی.
دیدگاه خود را بنویسید