دفتر خاطراتم را گم کردم و به گوشه ای خزیدم.

باشد؛ امشب  بدون صدای خش خش قلم بر برگهایش می خوابم، همیشه که نباید پاییز باشد و خاطرات بارانی اش. بگذار امشب، شبی سرد زمستانی باشد. خیال می کنم برف بر سرزمین خاطراتم باریده و همه خاطرات رنگی ام را زیر چادر سپیدش پنهان کرده است. 

اصلا اینطور آرام‌تر به خواب می روم.

خوابیدم. به سرزمینی سپیدپوش سفر کردم. رد پایم را در برف ها می دیدم. چقدر عبور کردن برایم سخت بود. با هر قدمی بر می گشتم و برفهای زیر پا مانده را نگاه می کردم. چه حیف! کاش می توانستم پرواز کنم و از زیبایی اش نکاهم. پرواز کردم. سرزمین صفحات را درنوردیدم.

 بوی یاس را شنیدم. زمستان و یاس؟! محال است کنار هم باشند. عطر یاس خواب را از چشمم ربود. چشم گشودم. مادرم با گلهای یاس طبق روال صبحگاهان  به بالینم آمده بود. لبخند زدم. سینه ام را پر از عطر یاس کردم. برگ برگ یاس ها را خوب نگاه کردم، پنج پر بودند. هر روز می شمردمشان تا کم و زیاد نشوند.  

مادرم پرسید: دفتر خاطراتت را پیدا کردی؟

گفتم: بله. دفتر خاطراتم در دستهای توست مادر!  مهربانی ات بر برگ برگ یاس خاطراتی را نگاشته اند که هیچ زمستانی نمی تواند آنها را به فراموش بسپارد. خود را در آغوشش انداختم. حالا من بودم

 و مادر 

و مهر

 و یاس 

و یک بغل خاطره. 

درست شمردم، پنج برگ بودند.