باغم را بی غم می خواستم، اما باغبانم مرا با غم آفرید. چگونه می شود از اصلم جدا شوم و غمی نداشته باشم؟

 کز نیستان تا مرا ببریده اند

 از نفیرم مرد و زن نالیده اند

غم را همسفر همیشگی ام کرد تا هرگز اصل خویش را فراموش نکنم و میل به رجعت داشته باشم. 

من نیز از باغبانم آموختم که باغ بی غم، مثل باغ بدون باغبانی است که می پوسد و هرس نمی شود و رشد نمی کند. 

غم، باغبان پیری است که باغ را می آراید برای روز وصل.