فقط همین یک بوسه کافی بود تا بدانم گونه های زمین چقدر از اشک آسمان خیس شده اند.

این کار من است که شبها به بالین زمین روم،

 ملحفه حریری از مهتاب بر آن بیندازم، 

بوسه ای بر گونه اش زنم،

چهار قلی در گوشش نجوا کنم و دوباره در پی خورشید روان شوم تا شبی دیگر.

اما آن شب که سر و کارم به دریا افتاد، 

وقتی حریر سپید مهتاب را بر سرش کشیدم و آنقدر پایین آمدم تا بوسه ای بر گونه اش زنم،

از خیسی گونه هایش فهمیدم چقدر آسمان در فراق زمین اشک ریخته است.

نه آنکه آسمان بخواهد بر زمین بیفتد، هرگز. بلکه  می خواهد زمین، آسمانی شود. 

کسی چه می‌داند! شاید این دریا اشک برخی زمینیان است در فراق آسمان. 

اصلا چه فرقی می کند؛ اشک آسمان باشد یا اشک زمین، هرچه می خواهد باشد، همین یک بوسه در شبی مهتابی کافی بود تا بفهمم فراق آسمان و زمین چقدر جانسوز است.

باشد؛ این من و این بوسه و این اشک و این زمین، تا زمین  بداند آسمان فراموشش نکرده و نخواهد کرد، در انتظارش خواهد ماند حتی پس از فراقی طولانی.