بسم الله الرحمن الرحیم
عید غدیر، جشن تکلیف دخترم بود.
با اینکه از مدتها پیش مشورتها و برنامه ریزی و تدارکات لازم رو با همسرم و دوستانم داشتم، اما هنوز کلافه بودم.
از دعوت مهمانها گرفته تا خرید وسایل پذیرایی،
از سفارش کیک و ست کردن تم گل و کیک و لباس دخترم گرفته تا پاسخ به سوال سخت و همیشگی "چی بپوشم" خودم.
از تعداد مهمانها گرفته تا سفارش و بسته بندی تنقلات.
از تهیه هدیه از طرف خودم و همسرم گرفته تا تزئین و گل آرایی منزل.
با اینکه سعی کرده بودیم یه مراسم متوسط بگیریم و از خرجهای اضافه کم کنیم، ولی در همین حد مهمانی ۲۰، ۲۵ نفره هم خودش کلی هزینه بر بود. از یکی از دوستان و فامیل هنرمندم هم خواستم برای کمک بیان ولی ردیف کردن اوقات مشترک و پیشنهادات متفاوت درد سر بیشتری برام می شد.
همه اینها به کنار، مهمانهایی که مشخص نکرده بودن میان یا نه، و مهمانهایی که به دلایلی دوست نداشتم دعوت کنم و مجبور شده بودم دعوتشون کنم، و برعکس مهمانهایی که دوست داشتم دعوت کنم و بخاطر کمبود جا نتونسته بودم دعوتشون کنم، و میدونستم اگه بفهمن جشن تکلیف حورا بوده و بهشون نگفتم کلی ناراحت می شدن.
همسرم جمعه صبح قرار بود برای سفارش میوه و بستنی بره، برنامه منم مرتب کردن خانه و چیدمان برای مهمانها بود. حورا زودتر خوابیده بود که صبح زودتر بلند بشه و مادرم هم از شب قبل اومده بود خونه مون برا کمک.
اما از اونجایی که میگن آدم از لحظه بعد خودش هم خبر نداره، سحر جمعه اسرائیل به ایران حمله کرد...
غم شهادت سرداران و دانشمندان کم چیزی نبود که برنامه مون لغو نشه.
اما حتما برای تحولی که خودم تو این دوران جنگ ۱۲ روزه داشتم، اگه زنده موندم، عید غدیر سال دیگه جشن خواهم گرفت ان شاالله.
تو این روزها بزرگ شده بودم،
با همه فامیل و دوستانم تماس گرفتم، حتی به تک تک اونایی که باهاشون کدورت داشتم و برخی هاشون هم جزو دعوتی ها بودن. حال و روزشون رو جویا شدم، باهاشون همدلی می کردم، حتی اونایی که می گفتن شهر رو ترک کردن و میخواستن توجیه کنن که .... خودم می گفتم فکر کنید رفتید ییلاق، اونجا هم میشه برا همه دعا کرد، اونجا هم میشه توسل کرد، آسمون ایران سقف همه ملت هست، فرقی نداره و اینطوری انگار عذاب وجدان ازشون برداشته می شد.
دیگه برام فرقی نمیکرد، کی اول زنگ زد و کی منو دعوت نکرد برا جشن تکلیف بچه ش و کی دیر جوابم رو داد، برا سلامتی همه شون دعا می کردم، خیر همه رو میخواستم.
دیگه برام مهم نبود چه بلایی سر لباسم که دست خیاط بود، اومد. مثل دختر تازه تکلیف شده ای نبودم که نگران ست لباس و کفشش باشه.
وقتی آش نذری برا نابودی اسراییل پختم، دیگه فکر نکردم برا کدوم همسایه ندم یا بدم، همه رو حساب کردم.
تازه همه اینها به کنار،
وقتی دیدم همسایه مون پنج تا نون گرفته و درب تک تک همسایه ها رو میزنه و برا اونایی هم که نیستن، آویزان درشون میکنه، از خودم خجالت می کشیدم که کاری نکردم برا مردمم.
تو نماز جمعه، دیگه برام فرقی هم نداشت زیر آفتاب باشم یا نه، حتی دیگری رو برا سایه ترجیح می دادم.
و وقتی دیدم اونایی که نمازجمعه نیومدن، آب به مردم می دادن، دوستشون داشتم و فهميدم برخیا چه بی ادعا مهربونن.
وقتی برا خرید رفتم و اگه همیشه دو سه قلم بیشتر بر می داشتم، تو این مدت برا اینکه به همه برسه به اندازه کفاف خرید می کردم.
نماز و دعا که جای خود،
هربار نماز می خوندم، فکر می کردم بار آخریه که نماز میخونم و حسابی به آسمون وصل می شدم،
وقت دعا هم همه آدمها رو آدم حساب می کردم و آرزوهای بزرگ رو برا اونا هم می خواستم.
از همه قشنگتر برام این بود که هربار همسرم و فرزندانم رو می دیدم، چه وقت بیرون رفتنشون، یا حتی وقت خواب، احساس می کردم شاید بار آخری باشه که میبینمشون و محبتم را ازشون دریغ نمی کردم، با تمام وجودم نگاهشون میکردم و لبخندم رو بدرقه راهشون.
رفتم برا این تحولم قران رو باز کردم:
اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم
خداست دارد خدایی می کند. خدا بزرگمان کرد.
بزرگ شدنم رو در این جنگ دیدم،
مگه نشونه بزرگی چیه؟ جز اینکه متوجه تکلیفت بشی؟ جز اینکه دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هات بزرگ باشن؟
جز اینکه محبت ت شامل همه مومنین بشه بدون حب و بغض شخصی ت؟
جز اینکه بفهمی تکلیفت نشر مهربونی و محبته؟ مثل تابش افتاب، مثل جاری اب، مثل عطر گل، مثل وسعت آسمون، مثل نرمی بارون.
جز اینکه هر چیزی رو به قدر خودش بهش بها بدی؟ نه کمتر و نه بیشتر.
و مگر نه اینکه بالاترین چیز، لبخند رضایت امام و برای این زمان ما، نائب امام هست؟
وقتی دیدم رهبری تو پیام هاشون از ملت تشکر کردن و تو پیام آخر بابت همدلی و هم صدایی شون بهشون تبریک گفتن، خودم رو جزو ملت دیدم، ملتی بزرگ که در عید غدیر به بلوغ رسید.
بلوغ حب و بغض یعنی؛ این دو سرمایه رو خرج امام کردن، همین!
دوست داشتم به رهبرم بگم: اَوَفَیتُ؟

دیدگاه خود را بنویسید