آن روز که از همه جا رهیدی،
آن روز که استدلال و منطقی نداشتی،
آن روز که همه دنیا برایت تنگ شد،
آن روز که آسمان خرمایی بر نخیل برایت بود،
آن روز که زمین طاقت بار دلت را نداشت،
آن روز که ستاره ها کدر بودند و ماه در محاق،
آن روز که گلدانها گلی نداشتند،
آن روز که لبخندها برایت معنا نداشت،
آن روز که از همه خسته بودی و به من پناه آوردی،
دنبالم نگرد، پیدایم نمی کنی!
می دانی چرا؟
همان روز که خودت را فراموش کردی و من را نیز به صندوق خاطراتت سپردی،
به آسمانها رفتم،
جایی که قدرم را بدانند،
دلتنگم باشند،
با من گرم گیرند،
نجوا کنند،
استدلال و منطقشان محبت باشد و محبت و محبت،
به آسمان رفتم و برای آسمانی شدنت دعا کردم،
اینجا در آسمانها برایت
سفره ای تدارک دیده ام از جنس حریر رأفت،
جام شرابی از عشق از آسمان هفتم سفارش داده ام،
نانی از بذر دوستی ها پخته ام،
نمکی از لبخندهای گهگاهی و خورشی از جوشش محبت تهیه کرده ام،
از اشکهایم جام هایی بلورین ساخته ام و با خطوط طلایی رویشان نگاشته ام: حضرت عشق،
با شمع قلبم سفره را آراسته ام و گلبرگهای یاس را دور تا دور سفره چیده ام،
به فرشته ها گفته ام نغمه ای بسرایند که یادآور خاطرات شیرینی از زمین باشد؛
این نغمه را یادت هست؟
امشب در سر شوری دارم،
امشب در دل نوری دارم،
باز امشب در اوج آسمانم،
باشد رازی با ستارگانم،
امشب یکسر شوق و شورم،
از این عالم گویی دورم،
از شادی پر گیرم که رسم به فلک،
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک،
در آسمانها غوغا فکنم،
سبو بریزم ساغر شکنم...
منتظرت هستم تا به آسمان بیایی،
در زمین دنبالم نگرد، پیدایم نمی کنی.
دیدگاه خود را بنویسید