پسرم! من تقصیر دارم که هرگاه نگاهت بر زمین می افتاد دستان کوچکت را می فشردم و می گفتم: آن دورها را ببین! 

اگر شب بود، ستاره ها را و اگر روز بود، پرتوهای طلایی خورشید را.

اگر شب بود مهتاب را و اگر روز بود، آفتاب را.

اگر شب بود، ماه را و اگر روز بود، رقص برگها با سرود نسیم را.

اگر شب بود، تاریکی فراگیر آسمان را و اگر روز بود تلالوء شبنم را.

اگر شب بود، سوسوی نوری را آن دورها و اگر روز بود لبخند گلی را در همین نزدیکی.

می گفتم: بیا پسرم! یاس را بو کن و ببین چه عطری دارد.

و تو فراموش می کردی و بغضت در دریای نگاهت چون موجی نیم خیز آرام می گرفت.

پسرم! من مقصرم که تو آداب زمینی بودن را بلد نیستی.

یادت نداده ام که خودت را برای فریب دیگران بفریبی. من دروغ را به تو نیاموخته ام. من نگاه به بیراهه ها را به تو مشق نکردم. 

من می گفتم که اشکهایت را برای بادکنکی مچاله خرج نکن و بگذار برای حضرت عشق.

من در گوش تو خواندم که:

 ساده باش مثل ابر،

یکرنگ باش مثل آسمان،

وسیع باش مثل دریا،

مهربان باش مثل خورشید،

لطیف باش مثل گل،

سبکبار باش مثل پروانه،

جاری باش مثل رود،

زلال باش مثل آب.

من مقصرم پسرم که تو شیوه حیله گری، طریق انتقام، و راه آزار را نیاموختی.

من تو را برای عرش می خواستم و همه آنها که دلبسته فرش اند از کنار تو بودن می‌هراسند.

می دانی چرا؟ چون عقاب در قله ها آشیانه می کند و بیشترها از قله ها می ترسند.

در امان فرش، آسوده خاطر ترند تا در ایمان عرش.

باشد؛ این تو و آن عرش و این فرش.

ببینم در این کشاکش ابتلائات چه می کنی.

اصلا تردیدی به خود راه مده 

که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده است