ای عشق دوای درد مایی

آسوده بیا، بس آشنایی

 مریم عزیزم!

راستش را بخواهی، دیرزمانی است که میخواهم جویای احوالت شوم و تو را به گفتگویی صمیمانه دعوت کنم.

گل بگوییم و گل بشنویم، چایی با هم بنوشیم و خاطرات تلخ و شیرین مان را مرور کنیم،

 از دغدغه هایمان بگوییم و امیدهایمان، 

از موفقیتها و ناکامیهایمان،

 از روزهای دور و نزدیک، 

از شبهای بلند و تاریک، 

از اشکها و لبخندهایمان،

 از دوستی ها و دشمنی هایمان، 

از آرزوهای برباد رفته و امیدهای تازه جوانه زده،

 از مرگ و تولد عزیزانمان، 

   از سفرها و حضرهایمان... .

هر قدر هم که این سالها بین من و تو فاصله انداخته باشد، باز هم زمان کوچکتر از آن است که بتواند من را از تو و تو را از من بگیرد.

 درست است که صورت تو شاداب تر و موی من سپیدتر است، اما این تفاوت ظاهر و پیر شدن اندام مانع از آن است که حال دل هم را ندانیم. مگر می شود رودخانه ای که در جریان است، از حال آب بیخبر باشد؟ 

چه فرقی می کند اینجا باشد یا آنجا،

 سرد باشد یا گرم،

 زلال باشد یا کدر،

 پرشور باشد یا آرام، 

خروشنده باشد یا ساکت... .

 هر طور و هرجا باشد، آب با تمام اطوار و حالاتش، هویت رودخانه است و این تفاوتها و احوالات گوناگون  جزئی از مسیر رودخانه است.

مسیری که از جایی آغاز گشته و به جایی ختم می شود، سیر من الازل الی الابد.

یادم هست شور جوانی ات، تو را در قله غروری قرار داده بود تا همه چیز را نقد کنی، در بالابلندی فکر می کردی همه عالم زیر پای توست؛ هم دردها را می دانی، هم درمانها را، و هم برای اصلاح عالم توانایی!

گرچه دغدغه مند بودنت را هنوز دارم، اما موی سپیدم به من آموخته که من توانمندتر از یک مصلح ام. من منم. با همه ضعفها و قوتها، همه محدودیتها و امکانات، همه جبرها و اختیارها. من گرچه در قالب زمان و مکان نمی گنجم، ولی این من نیستم که اختیار همه عالم با من است، و دیگران همه بی اختیار، و مجبور احکام و محتوم به سرنوشتی که من برایشان تعیین می کنم.

دیگران نیز منی دارند پر از اراده و شعور و انتخاب. مسیری دارند از آن خود و قله های بلندی که ما را از یکدیگر دور می کنند.

راست می گویند پا به سن که بگذاری، نَفَست نمی کشد تا قله ها بروی، در دامنه ها سکنی می گزینی و فخر قله نوردی را به افتراقت از دیگران می بخشی.

اما درست نمی گویند که پیرها تنها هستند، پیرها در دامنه دشتهای زیبا سفره ای می گشایند به وسعت همه دلها، حتی برای دلهای جوان مغروری که عزم قله دارند. از آنها نیز پذیرایی می کنند با نصیحت ها، تجربه ها، خاطرات و خیرخواهی شان.‌ دعای خویش را بدرقه آنهایی می کنند که راهی قله های بلندند تا در گردنه غرور، حیران نمانند و در دره تنهایی سقوط نکنند.

با مهربانی بر زخم دیگران مرهم می گذارند و در گوششان نجوا می کنند که در تنهایی قله ها خبری نیست، هرچه هست و هرچه باید بود را می بایست در دلهای بهم مرتبطی پیدا کرد تا پیوندشان رشته محبتی بسازد و گردن آویزی بر سینه زمین بیندازد.

آری! پیرها تجربه قله نشینی را دارند و می دانند در قله ها نمیتوان آسمانی شد، بلکه در دامنه ها می توان آسمانی زیست و زمین را با گردن آویز محبت، آسمانی کرد.

مریم عزیزم! 

تفاوتهای من و تو گرچه بسیار است، اما یک ریشه دارد و این شاخ و برگها از یک ریشه تغذیه می شود، و آن عشق است.

من و تو هرجا که باشیم، در قله جوانی یا دامنه پیری عاشقیم.

عشق به آسمان، به ستاره، به خورشید، به گلها، به شاپرک، به آدمها،

عشق به همه عالم.

عشق، همان آب رودخانه ای است که در  من و تو جریان داشته و دارد و هر روز با ظهوری متفاوت مسیر من العشق الی العشق را طی می کند.

یادم نمی رود عاشقانه هایت را هنگامی که بر قله ها می ایستادی و آسمان را می نگریستی.

دوستت دارم ای نزدیکترین من به من! 

ای جوانی ام! 

ای عشقم!