یا لثارات
روزی خواهد رسید که انتقام امامم را از یزید درونم خواهم گرفت، آن روز نه شبیه دیروز و نه شبیه امروزهای من است. روزی شبیه فرداهاست، فردایی که نه خورشید پشت ابر می ماند و نه ماه، به محاق می رود.
همان روز موعود که احساس و قلب و عقلم تابع امامم گشته و به او سجده خواهند کرد.
روزی که گردن شیطان درونم را خواهم زد تا امامم فرمانروای عقل و قلب و جانم باشد.
روزی که فعل و حرکت و گفتار و نیت و اندیشه ام پرتوی از شعاع وجود نورانی امامم خواهد بود، نه کرمهای شب تابی که به خاک چسبیده و هنری جز فریب ندارند.
آن روز از چشمه خورشید می نوشم و در سایه سار ماه، طی السماء خواهم کرد.
راستی را!
چه شگفت انگیز است آدمی که امام، جانِ جانِ جان اوست و او بدنبال جانانی بیرون از خود است... .
کاش فردایم برسد و جانانم، امیرِ جانم شود.
دیدگاه خود را بنویسید