انگشتهایم را نگاه می کردم؛
انگشتهای پایم رو به زمین بود، با هر قدمی زمین را می بوسید و نمی توانست از زمین فاصله بگیرد،
فاصله گرفتنش از زمین همان
و عدم تعادل بدنم همان.
به انگشتهای دستم نگریستم. قادر بودند هم بسوی زمین اشاره کنند، هم به آسمان.
هم تا بلندتر از قامتم، قد بکشند و هم روی زمین بیاسایند.
این میدان وسیع انگشتهای دست، اختیارم را در جهت دادن به آنها بیشتر کرد.
حالا من بودم که تعیین می کردم تعادلم با جهت انگشتان به آسمان بیشتر می شود یا به زمین... .
دیدگاه خود را بنویسید