بسم الله الرحمن الرحیم 

سالیان دور، پدرم پرچمی به خانه آورد.

جنس ضخیم و رنگ مشکی و ابعاد بزرگ آن، هیبتی داشت که به شخصیت پدرم می خورد: جلالی داشت برای خودش.

جمالش هم ،شعر نگاشته شده ای با خط نستعلیق نه چندان ماهرانه، که تکراری هم نبود.

گرچه بیتهای آخرش، قافیه و ردیف درستی هم نداشت ولی انگار با ضرب آهنگ دل طوفانی شاعر یکی بود و تپق های شعر  با بغض خواننده، در هم می آمیخت و همراه اشک، روان می شد. 

با نزدیکی ایام فاطمیه، مادرم آن را از بقچه مخصوص پرچمها با احترام بیرون می آورد، پرچم پدر را. بله؛ پرچم به اسم او برایمان ثبت شده بود.

قدیمی است، اما بوی کهنه گی نمی دهد.

وقتی هم بر دیواری نصب شود، جلال و منحصر بفرد بودنش برتر از پرچمهای با طراحی های کامپیوتری و رنگ و روی تازه است.

پدرم رفت، مادر هم.

اما هنوز هم وقتی ایام فاطمیه زیر سایه اش می نشینم،انگار خانه پدری هستم،مادرم چادرش را بر سر کرده، دستم را گرفته و می خواهد مرا به روضه ببرد.

روضه خانگی با میهمانانی از جنس ملائک.

پرچم نیز روضه خوان من است:

بوی خوش می آید اینجا عود و عنبر سوخته

یا که بیت الله را کاشانه و در سوخته 

...

پرچمی که پدر به خانه آورد، آسمانی می شود برای اهل خانه، چادر مادر هم کسائی که زیرش پناه می گیرم و چشم هایم، دریایی که تمنای آسمان را می کند... .


راستی!

چه رازی است بین پرچم و پدر؟

کسی چه می داند، شاید 

هر دو هویت ما هستند... .